داريوش مهرجويي در گفتوگوي اختصاصي، گفت:««خواهش ميکنم، اينقدر به اين هامون گير ندهيد! شايد هم به قول «آلبر کامو»: «براي انساني که بشريت را دوست دارد و از رحم و شفقت واقعي نسبت به بشريت برخوردار است، رستگاري و نجاتي وجود ندارد.»
شرق- داريوش مهرجويي يکتنه کارگاهي است از فيلمسازي، نويسندگي، فلسفه، نقاشي و موسيقي؛ سنتور و پيانو نيز مينوازد. سينما را در دانشگاه «يوسيالاي» رها کرده و به مطالعه فلسفه ميپردازد. تمام اين فعاليتها به شکلي ناخودآگاه بر هر آنچه خلق کرد تاثير گذاشت اما بيش از همه فلسفه بود که او را متاثر کرد.
رمان جديد مهرجويي به نام «در خرابات مغان» هم از اين تاثر به دور نبود. زماني از تفکر در اين رمان تجسم ميشود که دوران رونق «ژان پل سارتر»، «هايدگر» و «مارکس» است و همه دنيا را فرا گرفته است. اما درست در آن فضاي پر از شک و بيايماني، دو کاراکتر اصلي رمان مهرجويي به دليل روحيه مذهبي و آن کنجکاوي فلسفي، به هم وصل ميشوند. در اينجا هم فلسفه براي قهرمانان «در خرابات مغان» نقشي را بازي ميکند که گويي در زندگي شخصي مهرجويي ايفا ميکند.
اين رمان در نسخه اوليهاش به صورت يک فيلمنامه نگارش شده بود و بعد از مدتي توسط مهرجويي به رمان تبديل شد. فيلمنامهاي که رمان شد و رماني که شايد توسط خود مهرجويي به فيلم تبديل شود. مهرجويي در دومين رمانش با نگاهي فلسفي سعي در گرهزدن سياست و هيجانات زندگي اعم از عشق و عرفان و... دارد. دو عاشق يکي پسر ايراني و مسلمان و ديگري دختري ايتاليايي و کاتوليک در بستر انديشه عاشق ميشوند و به زندگي ميپردازند تا ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱. مثل تمام آثار مهرجويي که از سياست دور هستند، اين بار و در اين رمان هم تلاش بر اين است که نشان داده شود عشق (عاشق)، دين (متدين)، فلسفه (فيلسوف)، و... در زندگي آدمي، مستقل از سياست حيات دارند يا نه. فارغ از اينکه مهرجويي را بيشتر به عنوان يک سينماگر ميشناسند، نبايد فراموش کرد که او يک فيلسوف است، نه به اين دليل که فلسفه به صورت آکادميک خوانده است که هرآنچه از فلسفه آموخت و ميآموزد در آثارش نمود پيدا ميکند. از «گاو» تا «هامون» از «پري» تا «ليلا» و... از «بعد زيباييشناختي» تا «در خرابات مغان».
ذکر اين نکته ضروري است که اين مصاحبه يک هفته قبل از نشست پر سروصداي نقد و بررسي «در خرابات مغان» که در شهرکتاب مرکزي برگزار شد، صورت گرفت.
مهرجويي در آنجا گفت: «خواهش ميکنم، اينقدر به اين هامون گير ندهيد! هامون را ساختم و تمام شد و رفت! اين هامون ديگر من را بيچاره کرده و هر جا که صحبت از کارهايم ميشود، حرف هامون هم به ميان ميآيد. مرتب ميگويند پري هامون است، سارا هامون است، سنتوري هامون است و... خدا خسرو شکيبايي را بيامرزد. قبل از اينکه از دنيا برود، يک بار فيلم سنتوري را برديم با هم ببينيم. فيلم را که ميديد، گريه ميکرد و آه ميکشيد و ميگفت: اوه! اين يک هامون ديگر است!» شماي مخاطب هم در نظر بگيريد که در زمان خواندن اين رمان به «هامون» کاري نداشته باشيد. شايد هم به قول «آلبر کامو»: «براي انساني که بشريت را دوست دارد و از رحم و شفقت واقعي نسبت به بشريت برخوردار است، رستگاري و نجاتي وجود ندارد.»
خيلي دوست داشتم وقتي با شما فرصت مصاحبهاي دست داد بپرسم به سر ِ عشق و معنويت اين روزها چه آمده؟
چه سوال مشکلي. عشق و معنويت... . با اين زندگي که در آن غوطهوريم و اين درگيري شديدي که با ماديات و مصرف داريم باعث شده تا عشق و معنويت يا مفاهيم روايت بزرگ در حال احتضار باشند. به شکل کلي آن ميزان عشق و الفتي را که در کودکي نزديک به 50 سال پيش تجربه کردم چه در خانواده و چه در مدرسه طعم و بُعد ديگري داشت. صميميت و نزديکي در آن بود اما با وضعيت زندگي شهري امروز، اوضاع و احوال موجود آدمها باعث شده از هم منفک شوند. همه گرفتار ترافيک اتوبانها شدهاند. تنها چيزي که اين روزها آدمها را به هم مرتبط ميکند اينترنت و موبايل و تلفن و... است. به خصوص موبايل. اما اين روابط، روابط تکنيکي است و آنطور که پيش از اين، سرزده به سراغ دوستانت ميرفتي مينشستي و حرف ميزدي ديگر نيست و پيش نميآيد.
درباره معنويت هم صرفا براي کساني که در اين رشته مطالعه و تحقيق و تدريس ميکنند معنا دارد اما براي عوام روي ديگري دارد و ضد آن معنا پيدا کرده است. امروز دروغ و تزوير و کينهتوزي را بيشتر ميبينيم. آدمها بسيار دروغ ميگويند و کلک ميزنند. خود من در دو سه سال گذشته چند تجربه تلخ و وحشتناک داشتم که کارم به روانکاو کشيد.
لابد خيلي براي روانکاوي هزينه هم کرديد؟
نه اتفاقا! معمولا هر وقت حال و روزم خراب است و ملال و افسردگي در خواب هم ولم نميکند به نوشتن داستان بدبختيهايم ميپردازم و سعي ميکنم با مرور لحظات خاص و زير و بمهايش خودم را سرگرم و مداوا کنم. چون مثل روانکاوي رايگان است و از شما چه پنهان بعضي وقتها هم موثر است.
آخرين روانکاوي رايگان در چه موردي بود؟
نتيجه رفتاري بود که آقاي «صفارهرندي» شب نمايش فيلم «سنتوري» با ما کرد؛ بيدليل. فيلمي را که 50 هيئت مختلف ديده و تاييد کرده بودند و 600-500 ميليون تومان برايش خرج کرديم و ۴۰ کپي هم از فيلم آماده کرده بوديم که همان شب اين آقا تصميم ميگيرد جلوي نمايش فيلم گرفته شود. هيچ زماني در تاريخ معنويت و هنر کشورمان چنين عدم مسووليتي به اين شکل نداشتيم! که يکباره فعاليت حداقل ۲۰۰ خانوار که به مدت دو سال براي اين فيلم کار کرده بودند و زحمت کشيده بودند متوقف شود و فيلم درست زماني که قرار بود در جشنواره نمايش داده شود يکباره بگويند نبايد اکران شود! اين اتفاق براي «بانو» هم افتاد. سرنوشت همه فيلمهاي من اين است، يکي گم شده، ديگري ممنوع شده است. «پستچي» سال ۱۹۷۲ در ابتدا سانسور شد و سپس پخش شد.
«دايره مينا» ۱۹۷۸ که با کمک دولت ساخته شد به مدت سه سال مجوز اکران نيافت زيرا جامعه پزشکي عليه اين فيلم بودند. «مدرسهاي که ميرفتيم» سال ۱۹۸۰ به کن دعوت شد اما به دليل انتقادات موجود، از اکران ممنوع شد؛ در آن سال با اين فيلم به جشنواره کن دعوت شدم در حالي که فيلم نرسيد! اين فيلم ۹ سال ممنوع از اکران بود. همين اتفاق در مورد «سنتوري» هم به شکل ديگري رخ داد و فيلم علاوه بر اينکه مورد تشويق قرار گرفت و مجوز اکران داشت به ناگهان ممنوع شد.
چرا همه اين اتفاقات براي فيلمهاي شما رخ داد؟
تئوري من اين است زماني که اثري هنري بالاتر از درک عمومي ساخته ميشود فهميده نميشود. اگر سينماي من ايدههاي جديدي را خلق کرده و روشهاي نويني از فکرکردن را ترويج ميدهد، برخي ترجيح ميدهند که اين ايده را از بين ببرند و دوباره فيلم به مدار قبل بازگردد و اين همان نگرش سياه و سفيد است.
شما يک فرد چندوجهي هستيد؛ همزمان يک فيلمساز، نويسنده داستانهاي کوتاه، رماننويس، فيلسوف، نقاش و موسيقيدان که سنتور و پيانو مينوازيد. سينما را در دانشگاه «يوسيالاي» رها ميکنيد و به مطالعه فلسفه ميپردازيد. تمام اين روندها بر کار شما به شکلي ناخودآگاه تاثير گذاشت اما بيش از همه فلسفه بود که سينماي شما را متاثر کرد. حالابه نظر شما فلسفه چه کمکي به حل بحران احتضار عشق و معنويت ميکند؟ البته فراموش نکنيم که به تعبير «مارکوزه» تاريخ، شرکت بيمه نيست. نميتوان از سر يقين گفت که کاروبار فلسفي بر چه سبک و سياقي در قرن ۲۱ پيش ميرود.
در واقع فلسفه رشته تحصيلياي است که هيجان دارد. اين تجربه شخصي من است؛ به پرسشهاي فلسفي علاقهمند بودم و از اين رو به سراغ رشته فلسفه رفتم به اميد اينکه اين فلسفه به تعبير افلاطون يا سقراط که ميگويند «مادر علوم است» خيلي جاها به من کمک و خيلي مسايل را حل کند. براي من هم همينطور بود. از گزينههاي مختلفي که براي تحصيل در دانشگاه داشتم اين رشته برايم مهم بود چراکه رشتهاي است که تمامي رشتههاي ديگر را در بر ميگيرد؛ در عمق ادبيات و تئاتر و سينما و جامعهشناسي و روانشناسي و... است.
در پس همه اين علوم، فلسفه نهفته است و آن پرسش نهايي که «هايدگر» مطرح ميکند؛ «چرا هستي هست به جاي اينکه نباشد»، در پس همه آثار بزرگ هنري ديده ميشود. مسئله مرگ و زندگي و پرسش از زندگي، چرا در اين کهکشان وسيع فقط اين کره زمين ما قابليت زندگي را دارد و... همه اينها مسايل فلسفه است. زماني هم که در آمريکا مشغول تحصيل در رشته سينما بودم ديدم خيلي راحت ميتوانم در رشته فلسفه تحصيل کنم و از رشتههاي سينما و تئاتر و تاريخ و شعر و روانشناسي و جامعهشناسي و... واحدهايي را بگذرانم.
آنقدر به تو واحد نميدهند الان نميدانم اينطور هست يا نه، ولي در آن زمان بايد ۱۲۰ واحد ميگذراندي که 40-30 واحد مربوط به رشته شما بود و بقيه واحدها از رشتههاي ديگر. واحدهايي که احتياج داشتم در رشته سينما گرفته بودم؛ مونتاژ، فيلمنامه، بازيگري و... . اتفاقا شانسي که من آوردم اين بود، اولين زمستاني که آنجا بودم آخرين زمستاني بود که «ژان رنوار» بازيگري را در آنجا تدريس ميکرد، برايم جالب بود. خُب حالا کتاب «در خرابات مغان» را چطور ديدي؟
«در خرابات مغان» تصويري از زندگي خود شماست و محمود ملکي راوي اين رمان انگار خود شما هستيد...
درست است. بالاخره در تمام مدت تحصيل چهار، پنج سالي که در دانشگاه «يوسيالاي» آمريکا بودم و به کاليفرنيا و برکلي در رفت و آمد بودم و پسرعمهام هم در آتلانتيک سيتي و فيلادلفيا بود، چند بار هم به آنجا رفتم و به همراه وي به سراغ کازينوها رفتيم. ميتوان گفت کليات کتاب از تجربيات شخصي من ميآيد ولي جزيياتش کاملا متفاوت است مثلا در آنجا ازدواج نکردم.
بخشي از کتاب تخيلي است و بخشي را هم از زندگي دوستان گرفتم؛ اتفاقاتي که ميافتاد، مثل مراسم عقدکنان در آتلانتيک سيتي، اتفاقاتي که در دانشگاه ميافتد و شخصيت استادان و مباحثات و انتخاب واحدها يا مفهومي که از افلاطون در آنجا آمد که اين مفاهيم شوکي بود که «جمهور» افلاطون در هنر و شعر و موسيقي هم به من وارد کرد. اين کتاب در دوران جواني در نگرش من خيلي موثر بود. صحبت درباره «جمهور» افلاطون و خصوصيات مدينه فاضله يا آرمانشهر افلاطون برق از سر ما پراند و عشق به افلاطون را يکشبه به نفرت تبديل کرد!
عشق و نفرت! شايد مثل فلسفه و متافيزيک! در اين رمان ميبينيم که دو قطب کاملا دور از هم به بهانه فلسفه، عاشق ميشوند و با هم زندگي ميکنند. دو آدمي که از متافيزيک دور هستند و به اين روحيهشان افتخار ميکنند! يکي مسلمان (محمود ملکي) و ديگري کاتوليک (ماتيلدا) و يکباره با عاملي مانند فلسفه که در ظاهر در مقابل اين روحيهشان قرار دارد به تعامل و حتي عشق ميرسند... .
هر دو اينها خيلي روحيه مذهبي دارند. يادتان باشد آن موقع که دوران رونق مسايل کفر و زندقه از نوع «ژان پل سارتري» و «هايدگري» و «مارکسي» بود و همه دنيا را فرا گرفته بود، هرکسي را ميديدي که از «آتهايسم» و الحاد و مذهب همچون افيون تودهها حرف ميزد و در آن فضاي پر از شک و بيايماني، صحبت از امر قدسي و ايمان متقين بسيار دور از ذهن و غريب بود؛ حالا «در خرابات مغان» ميبينيم اين دو تا کاراکتر به دليل روحيه مذهبي و آن کنجکاوي فلسفي ايمانشان را ميتوانند محکم نگه دارند و به هم وصل ميشوند.
در نتيجه در اينجا فلسفه اين نقش را بازي ميکند که در حد اعلاي عقلانيت و نه متافيزيک صرف در قالب عشقي عميق اين دو نفر را به هم وصل ميکند. کاراکتر «ماتيلدا» را اولين بار سال اول دانشگاه ديدم، خيلي هم دير سر کلاس آمد با همان شکل و شمايلي که در کتاب نوشتم. چند سوال هم پرسيد، اين خاطرهاي از اين کلاس در ذهن من بود. بنابراين فکر کردم بهترين راه برخورد اينها با هم سر کلاس فلسفه و افلاطون است با همان ايده استبدادي و فاشيستي که اين دو نفر را به هم وصل ميکند پس بايد ديدارشان در کلاس فلسفه باشد.
«در خرابات مغان» براي مخاطب ايراني جذاب است. حداقل براي من اينطور بود. تصويري که در اين رمان شما از شهرهايي مانند تهران و اصفهان در سالهاي انقلاب يا جنگ ساختهايد فوقالعاده جذاب است. يا حتي شهر فيلادلفيا و آتلانتيک سيتي در آمريکا. براي اين جذابيت دليل دارم. شما حتي در آثار سينمايي خودتان هم درگير اين فضاي شهري هستيد. مثلا در فيلم «مهمان مامان» برداشت سوررئال شهري را در اين فيلم ميبينيم، يا مثل فيلم ِ «طهران-تهران» اپيزود اول که در تهران ميگرديم. شما، «علي حاتمي»، «مسعود کيميايي» و «ناصر تقوايي» به عنوان رهبران موج نو سينماي ايران شناخته ميشويد که آثارتان با اين عبارت تعريف ميشود؛ «شورشي عليه جريان غالب سينما و مانند موج نو سينماي فرانسه يا نئورئاليسم ايتاليا». در اين مسير در آثار خود خوانشي متفاوت از شهر ارايه کرديد. مرحوم «حاتمي» خوانشي تاريخي با نگاهي قاجاري از شهر داشت، «کيميايي» به زيرگذرها در شهرها پرداخت و شما که کاملا مدرن به شهر پرداختيد. چرا شهر آنقدر در رمان «در خرابات مغان» و در آثار سينماييتان براي شما مهم است؟
براي اينکه اساسا در پس ذهن من نگرش خاصي نسبت به معماري نهفته است، مثل ساختمانها، خيابانها و لوکيشنها در فيلمها. لوکيشن مثل بازيگران يک فيلم برايم مهم است. يادم ميآيد براي فيلم «درخت گلابي» شش ماه به دنبال باغ مورد نظر بوديم تا بالاخره آن را پيدا کرديم. لوکيشن خيلي مهم است. شهر هم يک لوکيشن است؛ خياباني که انتخاب ميشود، دوربيني که کار گذاشته ميشود و اينکه چه چيزي را ميتواني ببيني، ساختمانها و... . از آنجايي که خيلي دوست داشتم تهران شهري که در آن زندگي ميکنم خيلي زيبا و با طراوت نشان داده شود و البته تحت تاثير فيلمهاي خارجي هم بودم مثل سانفرانسيسکو که در فيلمهاي «هيچکاک» نشان داده شده است؛ در نتيجه دوست داشتم تهران هم همانطور باشد. حالا که شهر ما زيبا و تميز شده دوست دارم بيشتر منعکس شود چراکه انسان در محيط پرورش مييابد. يا در «نارنجيپوش» به اين موضوع پرداختم که آشغال به همان اندازه که در اطراف ما حضور دارد بر ذهن ما نيز تاثيرگذار است و معتقدم «نارنجيپوش» ميتواند در تغيير اين نگرش موثر باشد. در خبرها هم بود که دانشجوياني که در نزديکي جنگل زندگي ميكردند بعد از ديدن اين فيلم تصميم گرفتند، محيط اطرافشان را پاکيزه کنند.
شهر معناي فلسفي هم برايتان دارد؟ «افلاطوني» يا «دريدايي»؟
حتما. پشت اين نگاه اين واقعيت نهفته است که تو وقتي با يک اثر هنري در ارتباط هستي، واقعيت را انتخاب ميکني. به خاطر خودت در آن واقعيت دخالت ميکني و تغيير و دگرگوني در آن ايجاد ميکني. اين مفهومي است که در مکتب «فرانکفورت» ميشناسي با اين تعبير که شکل زيباييشناختي به واقعيت ميدهي و در واقع کار هنر اين است. فقط برداشت بدون واسطه نيست بلکه با واسطه است آن هم نگاهي زيباييشناختي که خودت داري چه بسا ناخودآگاه هست ولي به طريقي تحميل ميشود. بنابراين شهرها و لوکيشنهايي که انتخاب ميکنم پشت اين نگاه نهفته است. جالب اينجاست که اين دگرگوني و اختلالي که در واقعيت ايجاد ميکني به نفع خودت، يعني واقعيت جديد خود را خلق ميکني نوعي آرمانشهر و ايدهآل دارد؛ يعني به دنبال بهشتآساکردن روايت است؛ در پي آن آرمانشهري که در پس ذهن داري. خيلي کم پيش ميآيد که به دنبال بيغوله يا زشتکردن يک شهر باشي. در مجموع نگاه من به شهر و لوکيشن از اين مفهوم بر ميآيد. البته برخي داستانها ايجاب ميکند که آن نازيبايي و زشتي وجود داشته باشد.
اما در کتاب چون با ابزار کلام در تماس بودم سعي کردم از طريق کلام، تصويري که از شهر داشتم از طريق واژهها مصور کنم. در رمان از ابزار کلام استفاده ميشود که به تو آزادي بيشتري ميدهد و اين خاصيت رمان نسبت به سينما است. مديوم کلام به تو آزادي ميدهد که بتواني احساسات و تصورات خود را بهتر بيان کني. در سينما بايد خيلي موجز صحبت و فشرده کار کني و در يک محدوده خاص، مثلادر ۱۰۰ دقيقه حرفت را بزني اما در رمان تا ۵۰۰ صفحه ميتواني بنويسي و هيچ نوع مانع ساختاري نداريد.
اما در مورد دکانستراکشن در «دريدا» صحبت کرديد، مفهومي است که تغيير و تحولي که به واقعيت داده ميشود در آن وجود دارد. ميدانيد که «دريدا» تحت تاثير «هورکهايمر» و «مارکوزه» و «آدورنو» بود. در اينجا هنر کارش اين است که واقعيت را ميگيرد ولي به نفع خود و در انديشه خودش بيان ميکند، فرم آن را تغيير ميدهد، هرکاري دلش ميخواهد با آن انجام ميدهد و در واقع کار هنر در اين مفهوم اين است که واقعيت را مصادره به مطلوب ميکند. در همين زمينه رشتهاي در دانشگاههاي آمريکا وجود دارد به نام Appropriate که در آن اقتباس به معناي کلاسيک، ديگر معنا ندارد، هنر را تصرف ميکند و آنگونه که ميخواهد ارايه ميدهد.
اين رمان قابليت اقتباس سينمايي را دارد؟
اتفاقا اين رمان را ابتدا به صورت يک فيلمنامه ۶۰صفحهاي نوشته بودم. ايده اوليه اين کتاب زماني در ذهن من جرقه خورد که در حال خواندن کتابي از «نجيب محفوظ» بودم. در يکي از داستانهاي اين کتاب به جملهاي برخوردم که درباره نمازخواندن و عشق و ايمان و عبادت بود. اين عبارت روي من خيلي تاثير گذاشت. بعد به ياد يکي از بستگانم افتادم که در آمريکا ميشناختم؛ باورهاي خاصي داشت اما مجبور شد که در يکي از همان کازينوها کار کند. نطفه اين رمان از پاراگرافي که «نجيب محفوظ» نوشته، در ذهنم بسته شد. گفتم که در سينما محدود هستي براي اينکه بايد دايما با ايجاز جلو بروي، وقت نداري کمي عميقتر به سوژه بپردازي ولي خب در رمان اين اجازه را داري. در واقع عامل محرک همين بود که ببينم در رمان چه ميشود کرد. کتاب اولم (به خاطر يک فيلم بلند لعنتي) از همين کنجکاوي برآمد. البته در کودکي خيلي دوست داشتم رماننويس باشم، همانطوري که دلم ميخواست موزيسين و آهنگساز باشم. رمان زياد ميخواندم و از همان ۱6-۱5 سالگي چيزهايي مينوشتم.
آثاري که روي شما خيلي تاثير گذاشت چه رمانهايي بودند؟
رمانهايي که روي من خيلي تاثير گذاشتند؛ «جنايات و مکافات»، «بوف کور»، «جنگ و صلح»، «برادران کارامازوف» و بيشتر آثار «داستايوفسکي» .
که بخشهاي اصلي «روشنفکران رذل و مفتش بزرگ» شما هستند... .
بله! يا «ترس و لرز» نوشته «سورن کيير کهگور»
فيلم «هامون» هم از اين کتاب در ذهن شما نقش بست؟
به اعتباري ميشود گفت بله. چراکه در آن دوران «هامون» هم برزخ ميان شک و يقين را طي ميکرد.
خود شما هم در آن مقطع در همان برزخ بوديد؟
بله. کمابيش انعکاسي بود از تجربياتي که در سن جواني داشتم و تزلزلي که در يقين ايماني من رخ داد و دچار همين برزخ و نوسان بين شک و يقين شدم. از طرفي هم به اين دليل بود که سراغ رشته فلسفه رفتم تا از اين طريق اين حفره عميق را پُر کنم. واقعا به کساني که عميقا مومن هستند و ايمان دارند خيلي حسودي ميکنم چون آن را تجربه کردند. بنابراين در اين رمان هم سعي کردم اين حس را نگه دارم. چيزي که در اين رمان مهم است دوران انتقالي است که «ملکي» طي ميکند، که به دليل شرايط ۱۱سپتامبر مجبورش ميکنند تا تغيير شکل شغل و حتي تغيير مذهب دهد وگرنه اخراجش ميکنند.
۱۱سپتامبر؛ در «نيويورک» مدرنترين شهر دنيا اتفاقي افتاد که دنيا را بيش از يک دهه تکان داد، شما و رمانتان را هم تحت تاثير قرار داد... .
در آن تاريخ در ايران بودم. اما در رمان «در خرابات مغان» اتفاقاتي که بعد از اين حادثه نوشتم، تصوراتم بود. در نگاه راوي يا محمود ملکي همه چيز، همه جا، طبيعي و عادي به نظر ميرسد انگار هنوز کسي متوجه نشده، اتومبيلها در حال حرکت هستند و عابران نيز در حال خريد از مغازهها... . در وسط شهر تلويزيون بزرگ شهري در حال نمايش فاجعه است و مردم مشغول تماشاي آن... . عدهاي هم بدون توجه به ترافيک، حيرتزده، مشغول تماشاي تصاوير حمله به برجهاي دوقلو هستند... تا اينکه محمود ملکي به کازينو ميرسد و حتي ميبيند عدهاي در حال کشيدن دسته جک پات هستند و عدهاي ديگر در حال تماشاي اتفاق از تلويزيون که ناگهان هواپيماي دوم به برجها اصابت ميکند... . اين تصورات ابزاري بود که بتوانم شهر را با واکنش مردم تعريف کنم، آن هم شهري مانند آتلانتيکسيتي و کازينوهايش که به شکلي عجيب فانتزي هستند.
در اين رمان سعي کردم نشان دهم بعد از ۱۱سپتامبر آن سوءظن آمريکايي نسبت به نژادهاي مختلف به خصوص مسلمانها باعث خصومت و کينهتوزي خيلي شديد شده بود. بعد از اين اتفاق چند بار به آمريکا رفتم. مثل ماجراي گروگانگيري که نشان ميداد خيلي احساسات ضد ايراني داشتند و البته اين بار ضد مسلمان و عرب. اين روايت هم که در کتاب درباره اخراج مسلمانها نوشتم کاملا واقعي است. خاطرم هست در ميان دوستانم رضا بديعي را -که از پرکارترين کارگردانان تلويزيون بود- در آنجا به خاطر مسلمان بودنش اخراج کردند. حتي اگر آمريکاييتبار هم بودي فرقي نميکرد؛ يا اخراج ميشدي يا مورد استنطاق قرار ميگرفتي. شرايط وحشت از ترور و تروريست در نيويورک و مناطق اطرافش وجود داشت چون ممکن بود اين ماجرا دوباره تکرار شود.
يک شوک بود! در يک روز تمام دستگاههاي امنيتي و اطلاعاتي آمريکا مانند «پنتاگون» و «سي.اي.اي» هاج و واج مانده بودند که چطور با آن همه تدابير امنيتي در فرودگاهها و حتي در کشور ممکن است چنين اتفاقي رخ دهد. بالاخره در مقابل احساسات ضد مسلمان و عرب و ايراني، سر و صداي مسلمانهاي آمريکاييها هم در آمد و اين تب ضد مسلمانها فروکش کرد.
اما در رمان «در خرابات مغان» اين چالش خيلي عظيم است که در زندگي اين آدم رخ ميدهد و ميبينيم که چگونه مقاومت و حتي فرار ميکند و قصد دارد خودکشي کند و خودش را نابود کند، ولي نجات پيدا ميکند. «شيخ فتحالله بصير» (روحاني مسجد فيلادلفيا) هم خيلي به او کمک ميکند. اين مرحله انتقالي و بعد اين عشقي که «ملکي» دارد {از متن کتاب: خيلي وير اينو داشتم که هر وقت ميديدم توي راهرو کليسا صف بلندي بسته شده و عدهاي ايستادن و آرومآروم پيش ميرن تا کشيش جلو محراب نان مقدس دهن اونا بذاره، من هم توي صف بايستم و همونطور با خلوص نيت و ايمان خالص، از دست کشيشها با خوردن نان مقدس فطير تعميد بشم... ولي هيچگاه به آرزوي خود نرسيدم، چون هربار که توي صف ميايستادم تا به کشيش ميرسيدم و ميپرسيد چه مذهبي داري... ميگفتم مسلمان و او ميگفت «بيرون... بيرون. نه نميشه، غيرممکنه...» و از ما هي اصرار و از او انکار (صفحههاي ۶4-۶3) } براي خوردن نان مقدس و بعد وقتي مجبور ميشود که تقيه کند و بگويد کاتوليک هستم، تا اين نان را بخورد متوجه ميشود نيروهاي عجيبي دارد! مثل وقتي که دو ديني که يک خداي واحد دارند با هم ترکيب ميشوند.
انگار قدرتي ديگر دارد، ميتواند غيبگو و پيشگو باشد و ميخواهد اين نيرو را عرضه کند تا جايي که رنج عظيمي ميبرد، در حالي که نعمت هم بر او فرود آمده است؛ درست مثل برزخ «دانته» يا همان شک و يقين. از زندگي کاملا مايوس ميشود... . با همه اينها ايماني که ملکي دارد، به داد او ميرسد، ايمان دارد و با خلوصِ نيت نماز ميخواند و با خدا راز و نياز ميکند، آن قدرت هم برايش ميآيد.
و همچنان برزخ ميان شک و يقين دغدغه شماست... .
به علت حضور ممتد و تسلطي که ماديات بر زندگي دارد، مردم از مسايلي از اين دست جدا ميشوند و فکر ميکنم کمتر کسي پيدا ميشود که درگير ماديات نشود، مگر اينکه کسي مثل من و شما تمايل به اين مسايل داشته باشد، درگيرش باشيم و دغدغهمان باشد ولي در ميان مردم عادي فکر ميکنم از اين مسايل دور ميشوند، در حالي که خيلي از ايمان صحبت ميکنند و البته اميدوارم همينطور باشد و درگير ايمان باشند. اما اين حسي است که همچنان با من ميآيد. فکر ميکنم «برگمان»، «برنستون» يا «داستايوفسکي» ديوانه اين قضيه بودند. اين نشانه متافيزيک و پرسشهايي که قرنهاست بيپاسخ مانده «اين جهان چيست؟ از کجا آمديم، به کجا ميرويم؟» در مصداق شعر مولانا هم ديده ميشود: «ازکجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ / به کجا ميروم آخر ننمايي وطنم». اين پرسش مستقل از اينکه در چه زمانهاي باشد و چه اتفاقي افتاده باشد، براي کساني که حساس هستند وجود دارد! و براي کساني که گياهوار زندگي ميکنند مهم نيست.
کتاب شما با مفاهيم مدرنيته به پايان ميرسد! با توجه به صحبتهايي که درباره عشق و ايمان و شک و يقين داشتيم، اگر قرار باشد دوباره پايان کتاب را بنويسيد آن را تغيير ميدهيد يا نه همين را مينويسيد؟
همين پايان را دوست دارم. اتفاقا دوستي ميگفت بايد جلد دوم را بنويسي و اين کتاب ناتمام است. البته منطق داستان ايجاب ميکند که نشانههاي مدرن در زندگي اين ايراني که در آمريکا زندگي ميکند، باشد. با اين حال براي خودش خيمهگاهي کنار دريا درست کرده و در آنجا نماز ميخواند يا صبحهاي زود به جنگل ميرود تا نماز بخواند و پايبند به اين سنت است؛ روزه ميگيرد يا تصاويري از اين دست. به هر حال از زجري که ميکشد انگار لذت ميبرد. اينها تجربيات عميق اعتقادي است که به آن ايمان معرفتبخش ميگويند. ايمان واهي و بيمحتوا و خنثي نيست که عقلاني است. اين ايده خيلي مهم است.
فکر ميکنم «ايمان معرفتبخش» تم اصلي رمان شماست.
بله؛ اينکه ايمان معرفتبخش را چگونه حفظ کني يا چگونه ايمانت را معرفتبخش کني. آن وقت ميبيني وقتي موفق شدي صاحب چه نيروهايي خواهي شد و ديگر مسئله ماديات برايت حل خواهد شد.
نوشتن رمان چقدر طول کشيد؟
دو، سه ماه.
در اين مدت ارتباط شما با کاراکتر رمان چطور بود؟
خيلي حسش ميکردم.
کجاي داستان بلايي سرش آورديد که دلتان بيشتر براي اين کاراکتر سوخت؟
خيلي جاها...؛ جايي که مجبورش ميکنند کاتوليک شود و فرار ميکند، ميرسد جايي که نماز بخواند تا صداي اذان ميآيد شروع به گريه ميکند.
ولي ميل به خوردن نان مقدس از کجا ميآمد؟
اين استبداد کاتوليسيسم را نشان ميدهد. در کليسا اين اتفاق براي خود من هم دو، سه بار افتاد. تا ميگفتم مسلمان هستم، کشيش ميگفت: اخراج!... پروتستان هم بودي نميتوانستي نان بخوري... ملکي از فضاي مذهبي خوشش ميآيد، مثلا اگر هند بود به يکي از معابد ميرفت همانطور که خودم رفتم؛ معابد هاريکريشنا و هاريراما... .
يا به عبارت ديگر، «چگونه ميتوان از طريق تعمير موتوسيکلت به عرفان متعالي رسيد...»
بله! اينها همان اشکال مختلف تجربههاي متافيزيکي است که آدمي برايش کنجکاوي ميکند که چطور انسانها با توجه به داشتن فرهنگها، تجربهها و تاريخ متفاوت تا به دين ميرسند همه يک رفتار مشخص دارند و مثل هم هستند. يکي از عرفا ميگويد انديشيدن به ايمان خود نوعي از ايمان است. وقتي درگير قضيهاي هستي خودش علامتي است از چيزي که در درونت اتفاق ميافتد.
و آخرين سوال؛ نوشتن و سينما چه نسبتي با شما دارند؟
نوشتن سرگرمي من و سينما شغل من است.
منبع : روزنامه شرق، بيستم شهريورماه 1391